
بهرام بیضایی به یک مدیوم یا حرفه تعلق ندارد و نامش یادآور شیوهای از نگاهکردن است؛ نگاهی که از دل تاریخ میآید و در زمان حال نفس میکشد. بیضایی هنرمندی بود که هیچوقت به روایتهای آماده اعتماد نکرد و همیشه ترجیح داد از نو بپرسد: حقیقت چیست، قدرت چگونه شکل میگیرد و انسان در میان این همه روایت متناقض، کجای ماجرا ایستاده است؟
بیضایی راوی حافظه جمعی بود؛ حافظهای که مدام در خطر فراموشی، تحریف یا حذف قرار دارد. آثارش تلاشی مداوم برای زنده نگهداشتن همین حافظهاند؛ چه روی صحنهی تئاتر، چه در قاب سینما و چه در متنهای پژوهشی.
کارش را از تئاتر آغاز کرد؛ جایی که زبان، بدن و اندیشه بهطور مستقیم با تماشاگر روبهرو میشود. نمایشنامههایش خیلی زود نشان داد که با نویسندهای معمولی طرف نیستیم. آثاری مانند «پهلوان اکبر میمیرد»، «سلطان مار»، «چهار صندوق» و بهویژه «مرگ یزدگرد» نه تنها روایت یک داستان بلکه میدان گفتوگو با تاریخاند.
در جهان نمایشی بیضایی، قهرمانها اغلب شکست میخورند، اما شکست آنها تصادفی نیست. این شکست، حاصل دروغ، سکوت، ترس و سازش است. بیضایی در «مرگ یزدگرد» کاری میکند که تماشاگر مدام از خودش بپرسد کدام روایت را باید باور کرد. هر شخصیت، حقیقت خودش را دارد و هیچکدام کامل نیستند. این نگاه، تاریخ را از جایگاه یک متن مقدس پایین میکشد و آن را به چیزی انسانی، لغزنده و قابل پرسش تبدیل میکند.
وقتی بیضایی وارد سینما شد، همان نگاه تئاتری و تاریخی را با خود آورد، اما اینبار از طریق تصویر. «رگبار»، نخستین فیلم بلندش، داستان مردی تنهاست که نمیتواند با محیط اطرافش کنار بیاید. فیلم ساده به نظر میرسد، اما در عمق خود، تصویری تلخ از انزوا و شکست آدمی است که متفاوت فکر میکند.
در «غریبه و مه»، جهانی میسازد که حالوهوا دارد. مه، همهجا را گرفته؛ آدمها گذشتهشان را درست به یاد نمیآورند و از آینده هم تصویری ندارند. شخصیت اصلی، غریبهای است که نه خودش میداند از کجا آمده و نه دیگران میخواهند بدانند. این فیلم، استعارهای روشن از جامعهای است که حافظهاش را از دست داده و در نتیجه هویتش را هم گم کرده است.
یکی از مهمترین ویژگیهای جهان بیضایی، جایگاه زن است. زنان در آثارش هیچوقت در حاشیه نیستند. آنها حامل معنا، حافظ تاریخ و اغلب نیروی پیشبرنده روایتاند. در «چریکه تارا»، زن قهرمان داستان و پیونددهنده اسطوره و زندگی معاصر است. شمشیری از گذشته به دست دارد، اما قرار نیست با آن بجنگد؛ قرار است معنا بسازد. او زن را نه قربانی صرف نشان میدهد و نه نماد اغراقشده. زنان جهانش واقعی، مقاوم و اغلب از مردان اطرافشان آگاهترند. شاید به همین دلیل است که آثارش همچنان تازه و قابل گفتوگو به نظر میرسند.
در میان تمام فیلمهای بیضایی، «باشو غریبه کوچک» جایگاهی ویژه دارد. فیلمی که با زبانی ساده و روایتی انسانی، یکی از مهمترین مسائل اجتماعی را مطرح میکند: پذیرش دیگری. باشو، کودک جنگزدهای از جنوب، به شمال ایران میآید؛ جایی که نه زبانش را میفهمند، نه ظاهرش شبیه دیگران است و نه خاطراتش برای کسی آشناست اما نایی، زن شمالی، بدون هیچ توضیح اضافهای باشو را میپذیرد. رابطه آنها، بدون دیالوگهای شعاری و بدون اغراق، شکل میگیرد. او در این فیلم نشان میدهد که همزیستی، از دل عمل میآید، نه از حرف. باشو فیلمی درباره جنگ است، اما خشونت را مستقیم نشان نمیدهد؛ فیلمی درباره هویت است، اما شعار نمیدهد؛ فیلمی درباره ایران است، بدون آنکه گرفتار کلیشه شود.
در آثار متأخرتر بیضایی، فضای داستانها تیرهتر میشود. «مسافران» فیلمی است درباره مرگ و آیین؛ درباره اینکه چگونه زندگی، حتی در مواجهه با فقدان، ادامه پیدا میکند. مرگ در این فیلم پایان نیست، بلکه بخشی از چرخهای بزرگتر است.
«سگکشی» اما روایتی شهری، پرتنش و بیرحم است. فیلمی درباره دروغ، فساد و روابط پیچیدهای که حقیقت را مدفون میکنند. قهرمان زن فیلم، در جستوجوی حقیقت، وارد مسیری میشود که بازگشت از آن آسان نیست. فیلم تصویری دقیق از جامعهای است که اعتماد در آن فروپاشیده و هرکس، تنها به فکر نجات خود است.
پشت تمام این فیلمها و نمایشها، ذهنی پژوهشگر قرار دارد. بیضایی سالها درباره نمایش ایرانی، آیینها و اسطورهها تحقیق کرد. کتاب «نمایش در ایران» یکی از مهمترین منابع در این زمینه است. این پژوهشها پایه فکری آثار هنری بیضایی را شکل دادند. او باور داشت که بدون شناخت گذشته، نمیتوان به حال و آینده اندیشید. به همین دلیل است که آثارش، حتی وقتی مدرناند، ریشه در تاریخ و اسطوره دارند.
بهرام بیضایی در تمام سالهای فعالیتش مستقل ماند؛ استقلالی که بهای سنگینی داشت. محدودیتها، وقفههای طولانی در فیلمسازی و در نهایت مهاجرت اما همین استقلال آثارش را ماندگار کرده است. بیضایی هرگز برای رضایت لحظهای یا همراهی با جریان غالب ننوشت و نساخت. بیش از آنکه پاسخ بدهد، سؤال طرح کرد. سؤالهایی درباره تاریخ، قدرت، حقیقت و انسان. آثارش هنوز هم ما را وادار میکند مکث کنیم و دوباره فکر کنیم. شاید همین ویژگی است که او را به یکی از مهمترین چهرههای فرهنگ معاصر ایران تبدیل کرده است.
او تاریخ را دوباره روایت کرد برای آنکه امروز را عمیقتر ببینیم و این همان چیزی است که هنر را ماندگار میکند. اگر جهان بیضایی را کنار هم بگذاریم به یک پاسخ واحد نمیرسیم بلکه با شبکهای از موقعیتها روبهرو میشویم که همگی یک هشدار مشترک دارند: جامعهای که روایتهایش را بیپرسش میپذیرد محکوم به تکرار همان زخمهاست.
بیضایی نه در پی قهرمانسازی بود و نه دلبسته پایانهای آرامشبخش؛ لحظهای را انتخاب میکرد که همهچیز در آستانه فروپاشی است و تماشاگر ناچار میشود سهم خودش را در این وضعیت ببیند و اهمیت کارهایش در همین ناآرامکردن نهفته است. آثارش قرار نیست دلگرمکننده باشد، بلکه قرار است ما را از عادت فراموشی بیرون بکشد؛ از پذیرفتن ساده قدرت، از همزیستی با دروغ و از کنار آمدن با حذف دیگری. در جهانش، مسئله این نیست که چه کسی پیروز میشود، بلکه این است که چه چیزی از حقیقت باقی میماند و چه چیزی برای همیشه دفن میشود. بیضایی نشان میدهد که هنر، اگر جدی گرفته شود، میتواند جای خالی حافظه را پر کند؛ میتواند جایی باشد برای گفتوگوی ناتمام میان گذشته و اکنون. در نهایت، بیضایی ما را با یک پرسش تنها میگذارد: آیا جرئت داریم روایت خودمان را بسازیم، یا ترجیح میدهیم در روایتهای آماده زندگی کنیم؟
انتهای پیام