کد خبر: 4313186
تاریخ انتشار : ۰۵ آبان ۱۴۰۴ - ۱۵:۳۷

قلبی که برای بیماران می‌تپد

ساعت چهار صبح است. بیمارستان در سکوت فرو رفته، اما پرستاری هنوز کنار تخت‌ها قدم می‌زند. قلبش برای بیماران می‌تپد؛ امید می‌سازد و در دل تاریکی یادآوری می‌کند که انسانیت هنوز زنده است.

روز پرستار

ساعت چهار صبح است و نور مهتاب آرام روی کف سالن‌های بیمارستان می‌لغزد. سکوت، همچون پرده‌ای نازک بر همه چیز کشیده شده است؛ اما در این سکوت، صدای قدم‌های سبک پرستاران به گوش می‌رسد، موسیقی بی‌صدا و آرامش‌بخش کسی که امید را در دل‌ها می‌کارد.

برای خیلی‌ها بیمارستان یعنی دیوارهای سفید و سرد، بوی دارو و صدای مداوم بوق مانیتورها. اما وقتی کمی بیشتر در این فضا بمانید، می‌فهمید که بیمارستان فقط دیوار نیست؛ هر گوشه‌اش پر از زندگی و قصه است. اینجا پر از لحظه‌های واقعی و ناب انسانی است؛ لحظه‌هایی که ترکیب ترس و امید، خستگی و لبخند، اشک و آرامش بار دیگر به ما یادآوری می‌کند که حتی در سخت‌ترین شرایط زندگی هنوز جاری است.

پرستاران، این فرشتگان بدون بال، هر روز با دستانی خسته اما قلب‌هایی پر از مهربانی در اتاق‌های بیمارستان قدم می‌زنند. آنها کاری فراتر از درمان انجام می‌دهند. اضطراب را سبک، ترس را آرام  و امید را دوباره زنده می‌کنند. یک لبخند صمیمی، یک لمس آرام دست، یا حتی یک نگاه پر از همدلی، گاهی ارزشش از هر دارویی بیشتر است. وقتی پرستار کنار بیمار می‌ایستد، صدای قلبش با ضربان بیمار هماهنگ می‌شود؛ لحظه‌ای کوتاه اما پر از قدرت و آرامش که می‌تواند درد را سبک کند و امید را دوباره به دل‌ها بیاورد.

روز پرستار، فرصتی است برای نگاه کردن به این قهرمان‌های خاموش. کسانی که در تاریک‌ترین لحظات، روشنایی را نگه می‌دارند. امروز، ما داستان سه انسان را روایت می‌کنیم: دو بیمار و یک پرستار. کسانی که در تقاطع درد و امید لحظه‌هایی خلق کرده‌اند که هیچ وقت فراموش نمی‌شود.

علی مبتلا به سرطان خون با چشمانی خسته روی تخت بیمارستان نشسته؛ بیش از دو ماه است که اینجا روزها و شب‌ها را پشت سر گذاشته و هر روز با درد و ترس دست‌وپنجه نرم می‌کند. 

می‌گوید: وقتی روز اول وارد این بخش شدم، وحشت زده بودم. ترس از بیماری و تنهایی تمام وجودم را گرفته بود. فکر می‌کردم هیچ کسی نمی‌تواند درک کند چه احساسی دارم. اما خانم واشقانی‌فراهانی آمد و دستم را گرفت و گفت تو تنها نیستی، ما همراه توییم. همین جمله کوتاه مثل جرقه‌ای در تاریکی دلم را روشن کرد.

او افزود: روزهای اول، درد چنان سنگین بود که گاهی نفس کشیدن هم سخت می‌شد و فکر می‌کردم دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. یک شب خیلی حال بدی داشتم. وضعیت خونم بحرانی بود و پزشکان نگران. خانم واشقانی‌فراهانی کنارم نشست، آرام از مقاومت و صبر حرف می‌زد تا حالم بهتر شود. نمی‌دانم چه قدرتی در کلامش بود که بعد از چند دقیقه دردم کمتر شد.

علی لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: گاهی با خودم می‌گویم اگر این پرستارها نبودند، من خیلی عمر نمی‌کردم. نه به خاطر دارو و درمان، به خاطر نوری که در قلبم کاشتند. آن‌ها با صبرشان، با مهربانی‌شان، با نگاهی که امید را نفس می‌کشد، به ما یاد می‌دهند هنوز می‌شود جنگید. آنها قلبشان را میان بیماران تقسیم کرده‌اند، بی‌هیچ ادعا و چشم‌داشتی. شاید هیچ درمانی نتواند جای این معجزه را بگیرد.

او خاطره‌ای دیگر تعریف می‌کند: یک روز بعد از شیمی‌درمانی خیلی ناراحت و افسرده بودم. خانم واشقانی‌فراهانی آمد، کنارم نشست و گفت: می‌دانم سخت است، اما تو قوی‌تر از چیزی هستی که فکر می‌کنی. همان جمله کوتاه، مرا دوباره به زندگی متصل کرد. برای من، پرستار یعنی کسی که می‌تواند با کلمات و نگاهش، دل بیمار را لمس کند و امید را بازگرداند.

سارا، دختری جوان در بخش مراقبت‌های ویژه بستری است. هفته‌هاست که نمی‌تواند حرکت کند و مجبور است تمام کارهای روزمره‌اش را به پرستاران بسپارد.

می‌گوید: وقتی وارد بیمارستان شدم، حس می‌کردم زمین زیر پایم خالی شده است. تخت مثل جزیره‌ای در وسط یک اقیانوس بود و من حتی نمی‌توانستم دست‌هایم را تکان بدهم. اما خانم مینا شرفی همیشه اینجا بود؛ هر صبح که چشم باز می‌کردم لبخندش گوشه تاریکی روزم را روشن می‌کرد. بعضی وقت‌ها فقط کنارم می‌نشست، دستم را می‌گرفت و می‌گفت می‌دانم سخت است، اما تو می توانی و همین جمله برای من حکم هزار راه نرفته و امید مضاعف بود.

سارا با صدای لرزان ادامه می‌دهد:  فکر می‌کنم پرستاری یک نوع جادو است. شما با لبخندتان، با نگاهتان، حتی با سکوتتان، می‌توانید زندگی کسی را تغییر دهید. پرستاری یک زندگی است، یک قلب بزرگ که هزاران زندگی کوچک را نگه می‌دارد. 

خانم حدیقه واشقانی‌فراهانی، پرستاری باتجربه، پشت میز  نشسته. چهره‌اش خسته است، اما وقتی درباره بیمارانش حرف می‌زند، چشمانش روشن می‌شوند.

می‌گوید: پرستاری سختی‌های زیادی دارد؛ ساعت‌های طولانی، فشار روحی، دیدن درد دیگران… اما هیچ چیزی نمی‌تواند عشق به این کار را از بین ببرد. گاهی شب‌ها وقتی به خانه می‌روم، خسته و بی‌حال هستم، اما وقتی یاد لبخند بیمارانم می‌افتم، همه خستگی‌ها محو می‌شود. مثلاً علی… روز اول که وارد شد، ترسیده بود. اما با کمی صبر و مهربانی، دیدم چگونه آرام شد. همین لحظات کوچک، برای ما پرستاران، بزرگترین دستاورد است.

واشقانی‌فراهانی اضافه می‌کند: من هر روز بیمار جدید دارم و هر بیمار، درس تازه‌ای به من می‌دهد. گاهی یک نگاه می‌تواند تاثیر عمیقی داشته باشد. این لحظات، معنا و هدف واقعی کار ما را نشان می‌دهد.

او ادامه می‌دهد: بارها دیده‌ام که بیماران در لحظات سخت، دیگر امیدی به زندگی ندارند. اما وقتی کمی مراقبت، توجه و عشق دریافت می‌کنند، دوباره لبخند می‌زنند. این لحظات، همان چیزی است که به من انگیزه می‌دهد. خیلی‌ها می‌پرسند چطور هر با این همه سختی به بیمارستان می‌روی؟ با این همه درد و غم چه می‌کنی؟ اما راستش من با امید زنده‌ام. دیدن لبخند بیماری که پس از روزها حالا خودش راه می‌رود یا حرف می‌زند، بزرگ‌ترین پاداش دنیاست. شاید همین است که هر صبح وقتی روپوش سفیدم را می‌پوشم، حس می‌کنم قرار است بخشی از معجزه روز را بسازم. نه معجزه‌ای بزرگ، فقط لبخند کوچکی که روی لب کسی می‌نشیند. همین برایم کافی است.

روزها در بیمارستان می‌گذرد، اما برای پرستاران، هر لحظه پر از زندگی و داستان است. هر تخت، هر بیمار، هر دارو و هر نگاه، قصه‌ای جداگانه دارد. در اتاق شماره پنج، علی لبخند می‌زند و به پرستارش نگاه می‌کند. در بخش مراقبت‌های ویژه، سارا چشم‌هایش را می‌بندد و دست پرستارش را در دست می‌گیرد. در تمام بخش‌ها، پرستاران بی‌صدا اما پرقدرت، زندگی را نگه می‌دارند. آنها خسته‌اند اما تسلیم نمی‌شوند. چون می‌دانند کسی باید باشد که امید را نگه دارد. این فرشتگان سفیدپوش با مهربانی دیوارهای سرد بیمارستان را به خانه‌ای پر از زندگی تبدیل می‌کنند.

در روز پرستار، جهان باید کمی مکث کند؛ باید سکوت کند و گوش بسپارد به ضربان قلب‌هایی که در هیاهوی بیمارستان‌ آرام می‌تپند. پرستاران به دنبال دیده شدن و ستایش نیستند، فقط می‌خواهند زخم‌ها التیام یابد، دردها کمتر شود و امیدها برگردد. در دنیایی که همه عجله دارند برای رفتن، آن‌ها می‌مانند؛ آرام، صبور، با دستانی که درد را می‌شناسد و با قلبی که از هزار دارو شفا‌بخش‌تر است.

پرستاران در هر شیفت، بخشی از خود را در بیمارستان جا می‌گذارند؛ آنها از خستگی نمی‌گویند، چون خستگی بخشی از وجودشان شده. فقط ادامه می‌دهند، چون می‌دانند امید گاهی از ساده‌ترین کارها آغاز می‌شود.

و در نهایت جهان شاید یادش برود چه کسی شب‌ها بر سر بالین بیمار بیدار می‌ماند اما هیچ بیمار درمانده‌ای حرف پرستارش را که نیمه شب کنار تختش نشست و گفت: «می‌فهمم، فقط کمی دیگر تحمل کن» از یاد نمی‌برد و شاید بزرگ‌ترین معجزه همین باشد اینکه در زمانه‌ای که انسانیت کم‌رنگ شده، هنوز کسانی هستند که هر روز آن را زندگی می‌کنند. در روز پرستار، باید ایستاد و با احترام به این انسان‌های بی‌ادعا نگاه کرد به کسانی که با هر لبخند، با هر حرکت، با هر فداکاری، یادمان می‌اندازند که انسان بودن هنوز زیبا، مقدس و زنده است...

انتهای پیام
captcha