کد خبر: 4308382
تاریخ انتشار : ۱۰ مهر ۱۴۰۴ - ۱۵:۴۰

طعم، رنگ و زندگی؛ تجربه واقعی مهرگان در کوچه‌های یزد

پاییز امسال، در کوچه‌های خشتی یزد قدم گذاشتم تا مهرگان را از نزدیک تجربه کنم؛ جشنی که هزاران سال است در دل ایران نفس می‌کشد. از بوی گلاب و عصاره هوم گرفته تا رنگارنگی سفره‌ها و خنده کودکان با لباس‌های ارغوانی و سبز، هر لحظه این جشن، ترکیبی از طعم، رنگ و زندگی بود.

جشن مهرگان

به گزارش ایکنا از البرز، پاییز امسال، راهی یزد شدم تا مهرگان را از نزدیک تجربه کنم؛ جشنی که هزاران سال است در دل ایران نفس می‌کشد. همان لحظه که پایم را در کوچه‌های باریک و خشتی گذاشتم، بوی مشک و گل تازه با رایحه آجیل و نان تازه را حس کردم. صدای خنده کودکان با لباس‌های ارغوانی و سبز در گوشه‌ کوچه‌ها طنین‌انداز شده و ناقوس‌های کوچک بازار، فضایی پرجنب‌وجوش ایجاد کرده بود. 

در حیاط خانه‌ها، بزرگ‌ترها مشغول پهن کردن سفره‌های کوچک بودند؛ نان لورک تازه، میوه‌های رنگارنگ، آجیل و گل‌های تازه روی آن چیده شده بود. دستم را روی نان کشیدم و بوی گلاب و عصاره هوم حس زنده بودن این سنت هزارساله را به من منتقل کرد. 

کوچه‌ها پر از زندگی بود. وقتی از بازار عبور کردم، فروشندگان با لبخند دست تکان می‌دادند و از خوراکی‌ها و میوه‌های تازه‌شان تعریف می‌کردند. یکی از آنها گفت: «ما هنوز هر سال سفره‌ای کوچک می‌چینیم؛ نان تازه، آجیل، میوه و گل. این‌ها یادآور تاریخ و فرهنگ ما هستند. با شنیدن این حرف، حس کردم این سنت هزارساله هنوز در زندگی روزمره مردم جاری است.

در حالی که در کوچه‌ها قدم می‌زدم، به یاد آوردم که ایرانیان باستان، زمانی که هنوز تقویم خورشیدی رواج نداشت، سال را بر اساس تقویم اوستایی تنظیم می‌کردند. سال در دو فصل بزرگ تقسیم می‌شد: تابستان بزرگ و زمستان بزرگ. مهرگان، آغاز زمستان بزرگ بود و مردم سراسر ایران برای خوش‌آمدگویی به فصل سرد جشن می‌گرفتند. 

به سراغ پیرمردی رفتم که سال‌هاست مهرگان را برگزار می‌کند. با صدای آرام اما پرقدرت گفت: «مهرگان جشن عدالت و همبستگی است. کاوه آهنگر با قیامش نشان داد که مردم با هم می‌توانند در برابر ظلم بایستند».

درباره الهه‌ها و باورهای باستانی هم توضیح داد و گفت: ایرانیان باستان گرچه به یگانگی اهورامزدا ایمان داشتند، اما حضور الهه‌ها و فرشتگان در زندگی روزمره‌شان، رنگ و روح خاصی به جشن‌ها می‌بخشید: امرتات، سپنته آرمیتی، هوروتات، خشاتریا، اهریمن، وهومن و میترا.

وقتی وارد یکی از حیاط‌های قدیمی یزد شدم، حس کردم زمان برای لحظه‌ای ایستاده است. دیوارهای خشتی با رنگ خاکی، صدای خنده کودکان و بوی مشک و گلاب، همه مرا به دل گذشته برد. مردم لباس‌های ارغوانی و سبز پوشیده بودند. دیدم مادران با دقت سفره‌های مهرگان را پهن می‌کردند؛ نان لورک تازه کنار میوه‌های رنگارنگ و آجیل، گلاب و گل‌های تازه و عصاره هوم روی سفره جلوه می‌کرد. پسرکی کوچک با نگاه کنجکاو گفت: «این‌ها همه تقدیم به اهورامزداست.» لبخندی زدم و حس کردم هنوز پیوند انسان و طبیعت، دین و زندگی روزمره، به همان اندازه کهن، جاری است.

در گوشه‌ای از حیاط، بزرگ‌ترها مشغول نوشتن نامه‌ و پیچیدن هدیه‌ها بودند. کاغذها را با مشک معطر کرده و در پارچه‌های رنگی می‌پیچیدند؛ چیزی شبیه کارت تبریک‌های امروز، اما با عطر و روحی که قرن‌ها در دل تاریخ ایران تنیده شده بود. یکی از بزرگان حیاط گفت: «این سنت‌ها ما را یاد گذشته می‌اندازد و به ما یادآوری می‌کند که زندگی همیشه با مهر و همدلی زیباست.

به گوشه‌ای دیگر رفتم و دیدم عده‌ای در حال آماده کردن قربانی برای تقدیم به اهورامزدا هستند. صدای خنده و بازی کودکان، بوی نان تازه و گلاب، لمس گل‌ها و رنگ‌های زنده سفره‌ها، همگی مرا درگیر کرده بود. 

خوراکی‌ها و بازی‌های محلی

وقتی به حیاط دیگری رسیدم، بوی آجیل تازه و نان لورک به وضوح حس می‌شد. کنار سفره، مادری در حال رقیق کردن عصاره هوم با شیر بود و نان لورک را با دقت کنار آن گذاشته بود. نزدیک رفتم و کمی از هوم چشیدم؛ طعمی شیرین و کمی تلخ که با شیر ترکیب شده بود و حس عجیب و لذت‌بخشی به من داد. کنار من، کودکی مشتاقانه با انگشتان کوچک خود، تکه‌ای از نان را در شیر هوم فرو می‌کرد و می‌خندید. میوه‌های رنگارنگ و آجیل‌های متنوع روی سفره، چشم‌ها را نوازش می‌داد و من چند قدمی از کنار سفره فاصله گرفتم تا تصویر کامل آن را ببینم: رنگ نارنجی هویج، قرمز انار و سبز ریحان، ترکیبی از زندگی و طبیعت بود که به زیبایی در سفره چیده شده بود. گلاب و گل‌های تازه در میان سفره حس لطافت و تازگی را منتقل می‌کرد و همه چیز، از بو گرفته تا رنگ و مزه، یک تجربه زنده بود.

همان لحظه صدای خنده و فریاد کودکان بلند شد، به سراغشان رفتم. با لباس‌های ارغوانی و سبز، مشغول بازی بودند‌؛ یکی با قوطی کوچکی طبل می‌زد و دیگری با ترانه‌ای محلی صدایش را کش می‌داد. کنارشان ایستادم و نگاه کردم؛ شادی و انرژی کودکان، جو جشن را زنده نگه می‌داشت. گاهی یکی از بزرگ‌ترها وارد بازی می‌شد، میوه یا آجیل به کودکان تعارف می‌کرد و فضا پر از محبت و دوستی می‌شد.

هوا کم کم تاریک می‌شد، اما من هنوز در کوچه‌های یزد قدم می‌زدم. چراغ‌های قدیمی، نور نرم و زردی به سنگ‌فرش‌ها می‌پاشید، بوی گلاب و مشک همچنان در هوا بود. با هر قدم حس می‌کردم مهرگان هنوز نفس می‌کشد. به اطرافم نگاه کردم، مردم را دیدم که با همان شور و انرژی، لحظه‌ها را می‌گذرانند. حس کردم مهرگان، پلی میان گذشته و حال است؛ جشنی که نه تنها تاریخ ما را روایت می‌کند، بلکه نشان می‌دهد چگونه سنت‌ها می‌توانند در زندگی مدرن جاری باشند و شادی، امید و همبستگی را به زندگی امروز بیاورند.

در آخرین قدم‌هایم، چراغ‌های شهر را نگاه کردم که روی دیوارهای خشتی می‌رقصید، لحظه‌ای ایستادم، نفس کشیدم، انگار با تاریخ هزارساله ایران در سفر بودم. اینجا در دل کوچه‌های یزد، فهمیدم که مهرگان یک تجربه زنده است، یک قصه هزارساله که در هر نگاه، هر خنده و هر قدم مردم جریان دارد و هنوز در قلب ایران نفس می‌کشد...

انتهای پیام
captcha