روز گذشته روز جهانی کودک بود. در تقویم، عددش با رنگ قرمز مشخص شده بود؛ اما در کوچه پس کوچههای شهر، هیچ نشانی از جشن و بازی دیده نمیشد. تابها در باد تکان میخوردند و نیمکتهای پارک فقط میزبان گنجشکها بودند. اگر کسی نمیدانست دیروز چه روزی بوده، از چهره شهر چیزی نمیفهمید؛ نه بادکنکی، نه لبخندی، نه خندهای از ته دل.
صبح امروز، وقتی از خانه بیرون آمدم در مسیر، زنی را دیدم که دست کودک خردسالش را گرفته بود و با عجله به سمت مهد میرفت. کودک، پشت سر مادر، با گامهای کوتاه و نگاه خوابآلود، مدام به زمین خیره بود. شاید در ذهنش هنوز دیشب ادامه داشت؛ شاید آرزو میکرد وقت بازی بیشتر باشد.
خانهها حالا بیشتر به پناهگاههای کاری شبیهاند تا خانههای پر از زندگی. صدای تایپ و تماسهای تلفنی جای خندهها را گرفته است. اتاقها روشناند اما در آنها هیچ جنبوجوشی نیست. در خانههایی که دیوارهایشان سفید و پردههایشان کشیده است، کودکی مثل پرندهای در قفس بزرگ میچرخد، «امن، اما بیپرواز».
امیر پسری با موهای ژولیده و چشمهایی کمی خسته است. خانهاش در طبقه سوم یک برج شلوغ است و پنجره اتاقش رو به خیابان پر از ماشین و سروصدای بوق باز میشود. وقتی وارد اتاقش شدم، میز کوچکی پر از مداد رنگی و دفترهای نقاشی دیدم که بیشتر خاک گرفته بودند. روی تختش نشسته بود، پاهایش را جمع کرده و به پنجره نگاه میکرد. آهی کشید و گفت: من دوست دارم بوی خاک بارونخورده رو حس کنم، ولی نمیذارن برم پایین.
صدایش آرام و کمی لرزان بود، انگار که میترسید کسی حرفش را بشنود. وقتی پرسیدم چرا، افزود: خیابونها شلوغه، میترسم اتفاقی برام بیفته.
گفتم شاید بتواند در حیاط کوچک آپارتمان بازی کند، اما سرش را تکان داد: حیاط کوچیکه و من نمیتونم با دوستانم بازی کنم. نفسش کوتاه و تند بود و وقتی نگاهش کردم، فهمیدم که تمام آرزوهایش در همان خاک خیس و بوی باران خلاصه شده است.
امیر گفت که بیشتر وقتش با تبلت میگذرد و وقتی بازیهای دیجیتالی انجام میدهد، لبخندی بر لب دارد، اما لبخند واقعی نیست. دوست دارد باران که میبارد، با دوستانش روی زمین خیس بدود و گل بازی کنند، اما هیچکس دیگر چنین اجازهای نمیدهد.
نیکا دختری با چشمهایی درشت و کنجکاو بود. اتاقش پر از عروسکها و کتابهای داستان، اما فضای آن آرام و کمی تاریک بود؛ تنها نور کم پنجره که از پرده رد میشد، صورتش را روشن میکرد. وقتی وارد شدم، دستان کوچک و مضطربش را به هم فشرد و گفت: من با عروسکام حرف میزنم، چون کسی وقت ندارد گوش دهد.
صدایش نرم بود، اما پر از نیاز به توجه، به ارتباط. نیکا از روزهای خود گفت: گاهی مامان یا بابا خیلی گرفتار هستن، من مینشینم با عروسکام حرف میزنم، میگم روزم چه طوری گذشته و چه چیزایی دوست دارم. اونها گوش میکنن و هیچ وقت حرفمو قطع نمیکنن.
نیکا ادامه داد: در مدرسه فرصت زیادی برای بازی ندارد و وقتی از بازی حرف زدم، نگاهی به بیرون از پنجره انداخت، جایی که کودکان در حیاط مدرسه با صدای بلند میخندیدند و میدویدند.
نیکا درباره روز جهانی کودک گفت: همه جا پر از عکس و هشتگ بود، اما کسی نیومد منو ببینه که چه حسی دارم، چی دوست دارم. اگه یه روز واقعی بچهها هم باشه، یعنی ما هم حق داریم بازی کنیم.
چهرهاش با نور کم اتاق در هم آمیخته بود و لبخند کوچک و آرامشبخشش، حسرتهایش را بیشتر نشان میداد. هر جملهاش پر از آرزو و نیاز به ارتباط واقعی بود، چیزی که در دنیای دیجیتالی امروز کمرنگ شده است.
سینا پسری با نگاه پختهتر از سنش است. اتاقش پر از کتابهای علمی و جدول برنامههای روزانه بود، دیوارها پوشیده از نقشهها و پوسترهای آموزشی. وقتی نشستم تا حرف بزند، با دستهای جمع شده روی میز گفت: بابا میگه دنیا عوض شده، ولی کاش بعضی چیزاش همونجوری میموند.
صدایش پر از حسرت بود، انگار بخشی از کودکیاش را از دست داده و نمیتواند پس بگیرد. از روزهای گذشته گفت: قبلا میتونستم ساعتها توی کوچه فوتبال بازی کنم. حالا حتی وقتی وقت دارم، مامان میگه خسته میشی یا دیر میشه برای کلاس بعدی.
سینا ادامه داد: ما بیشتر وقت با تبلت و کامپیوتر سرگرم میشیم. بازی دیجیتالی خوبه، اما خنده و شادی واقعی نمیاره. دلم میخواد دوباره حس کنم که خسته شدم ولی خوشحال شدم از بازی توی خاک و گل.
از مدرسه و کلاسهای متعدد گفت و حسرت آزادی کودکانهای که دیگر وجود ندارد. نگاهش به سوی پنجره رفت و گفت: گاهی شبا خواب میبینم که تو حیاط خونه مادربزرگم مث آلیس تو سرزمین عجایب دارم با خرگوشا و گل ها حرف میزنم و وقتی بیدار میشم خیلی غصه میخورم چون دوباره همون روزهای شلوغ و پر برنامه شروع میشه.
النا 6 ساله است و مدرسه نمیرود. بیشتر وقتش را در خانه و حیاط کوچک پشت آپارتمان میگذراند. اتاقش پر از عروسک و رنگ است، اما جای دوستان واقعی کمی خالی است. وقتی با او حرف زدم، روی زمین نشسته بود و با یک عروسک خاله بازی میکرد.
با صدای کودکانه و کوتاه گفت: من دوست دارم با دوستام بازی کنم، ولی دوستام کلاس دارن یا بیرون نمیآن.
بعد از کمی مکث ادامه داد: من روزها با عروسکام حرف میزنم و قصه میسازم. مامان میاد نگاه میکنه، اما من دوست دارم کسی واقعاً باهام بازی کنه.
پرسیدم: النا، روز جهانی کودک یعنی چی؟
با دستهای کوچک عروسکش را تکان داد و گفت: یه روزه که بزرگترها میگن بچهها باید خوشحال باشن… ولی من امروز با کسی بازی نکردم. گاهی میرم بیرون و با گربهها بازی میکنم، یا دنبال برگهای خشک میگردم. دوست دارم یه روز همه بچهها مثل من تو حیاط باشن و با هم بخندن.
النا خنده کوتاه و کودکانهای کرد و گفت: گاهی که تنها هستم، عروسکام میشن دوستام. ولی من دوست دارم با دخترای همسایهمون بازی کنم.
فضای زندگی النا کاملاً متفاوت است؛ آزادی نسبی دارد، اما دوستی واقعی و بازی جمعی را از دست داده. دنیایش ساده و کودکانه، پر از خیال و بازیهای کوچک در اتاق و حیاط پشت آپارتمان. با عروسکهایش قصه میسازد و با آنها حرف میزند، گاهی برای پر کردن خلأ نبود دوستان واقعی و گاهی به امید تجربهای واقعی از کودکی که میتوانست پر از دویدن و خندههای بلند باشد. نگاهش ترکیبی از کنجکاوی، آرزو و کمی حسرت است؛ گویی به دنیایی دست نیافتنی نگاه میکند اما دلش هنوز به بازی، آزادی و شور کودکی گرم است.
روز جهانی کودک گذشت...
امیر به پنجره نگاه میکند و آه میکشد؛ دلتنگ خاک خیس و دویدن با دوستانش. نیکا با عروسکهایش حرف میزند، چون کسی نیست که به حرفهایش گوش دهد. سینا بین کلاسها و تکالیفش، دلش برای فوتبال و خندههای بلند تنگ شده است. النا هم با دنیای کوچک اتاق و حیاطش بازی میکند، اما دلش برای دوستان واقعی پر میکشد. همه به شیوهای متفاوت، همان حسرت و آرزوی کودکی واقعی را تجربه میکنند؛ کودکی که باید پر از خنده، آزادی و تجربههای ملموس باشد.
این تجربهها نشان میدهد که کودکی تنها به امکانات و امنیت محدود نمیشود؛ کودکی یعنی آزادی برای بازی، دویدن در کوچهها و کشف دنیای واقعی با تمام حواس. وقتی این فرصت از آنها گرفته میشود، حسرت و کمبود در دلهای کوچکشان ریشه میدواند و لبخندهایشان کمکم پژمرده میشود.
روز جهانی کودک برای بسیاری از کودکان یادآوری خاموشی است؛ یادآوری آنچه از دست رفته و نیاز به توجه واقعی دارد. این روز، ما را به نگاه کردن دوباره به کودکی فرزندانمان دعوت میکند؛ به فرصت دادن به آنها برای بازی آزاد، تجربههای واقعی و تعامل با دیگر کودکان. خانهها، حیاطها، مدرسهها و شهرها باید پر از صدا، خنده و زندگی کودکانه شوند، نه فقط در یک روز خاص، بلکه هر روز.
در نهایت کودکان حق دارند دیده و شنیده شوند، حق دارند بازی کنند، خندههای واقعی داشته باشند و کودکی کنند اما وقتی این حق از آنها گرفته میشود، چیزی در قلبشان میمیرد؛ لبخندها کمکم محو میشود، سکوت جای خنده را میگیرد و حسرتی سنگین بر دلشان مینشیند که هیچ تکنولوژی، کلاس و برنامهای نمیتواند جای آن را پر کند و ما بزرگترها، مسئول این سکوت و حسرتیم. روزها میگذرند و کودکانی که باید پر از شور و زندگی باشند، به خاطرههای بازی و خندهای که به دست نیاوردند چنگ میزنند. اگر امروز آنها را ندیدیم، فردا دیگر فرصتی برای بازگرداندن کودکی از دست رفتهشان نیست. این بیتوجهی، نه یک غفلت که دزدی از روح آنهاست و تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که صدایشان را بشنویم، دستشان را بگیریم و دوباره اجازه بدهیم زندگی کنند پیش از آن که خیلی دیر شود...
انتهای پیام