کد خبر: 4309528
تاریخ انتشار : ۱۶ مهر ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۱

یاد شهدا در دل مردم ماهدشت زنده می‌ماند

شامگاه 15مهرماه و در بیست‌و‌چهارمین مجمع قرآنی شهدای گمنام ماهدشت، روشنایی شمع‌ها و طنین آرام قرآن فضای یادمان را پر کرد و دل‌های حاضرین را به روزهای دفاع مقدس و خاطره شهیدان نجفی و رضایی پیوند زد.

مجمع قرآنی ماهدشت

به گزارش ایکنا از البرز، هوا خنک‌تر از همیشه بود. بوی پاییز در کوچه‌های ماهدشت پیچیده و نسیمی از سمت دشت‌های کرج می‌آمد که با خودش خنکی غروب را می‌آورد. خورشید آخرین شعاع‌های نارنجی‌اش را روی دیوار یادمان شهدای گمنام می‌پاشید؛ جایی که قرار بود بیست‌و‌چهارمین مجمع قرآنی به نیابت از شهیدان، عزیز نجفی و محمد رضایی برگزار شود.

آرام‌آرام مردم رسیدند. صدای تلاوت قرآن از بلندگوها پخش شد و بوی اسپند در هوا پیچد، مثل بخاری که از دل خاک بالا می‌آید. پیرمردی با چفیه بر دوش، کنار ورودی ایستاد بود و سلام زائران را با لبخند پاسخ می‌داد.

روبه‌روی جایگاه، چند ردیف شمع روی زمین چیده‌ شده بود و نور شعله‌ها روی چهره‌های مردم می‌لغزید. مادر شهیدی با روسری سفید روی زمین نشسته، چشمانش را بسته و زیر لب آیه‌ای می‌خواند. کودکی کنار او خم شد تا شمعی را که باد خاموش کرده بود، دوباره روشن کند. شعله می‌سوخت و بالا می‌گرفت، درست مثل امیدی که هیچ‌وقت در این شهر خاموش نشده است.

در دورترین نقطه میدان، صدای مردی از بلندگو شنیده می‌شد: «با تلاوت آیاتی از سوره نور، مراسم آغاز می‌شود...» قاری جوان شروع به خواندن کرد و آیات در فضا پیچید. صدای «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ...» از بلندگو پخش شد و موجی از سکوت بر جمع حاکم شد. انگار همه یک لحظه در فکر فرو رفتند.

همه‌چیز ساده، اما پُرمعنا بود. هیچ تجملی در کار نبود. فقط مردم، شمع، قرآن و یاد شهدا. اینجا ماهدشت است؛ شهری که هنوز میان صدای باد و بوی اسپند، صدای شهیدانش را می‌شنود.

شب آرام آرام پایین آمد. چراغ‌ها روشن شدند و صدای تلاوت، دل تاریکی را شکافت. جمعیت رو به قبله نشسته، بعضی اشک می‌ریختند، بعضی زیر لب دعا می‌خواندند. همه آمده‌ بودند برای یک چیز مشترک؛ برای زنده نگه‌داشتن یاد کسانی که رفتند تا این شهر بماند، برای اینکه قرآن فقط روی طاقچه نماند که در دل‌ها زندگی کند.

چند قدم آن‌سوتر، حاج علی انجیله‌ای را می‌شد دید؛ مردی که چهره‌اش هنوز رنگ جبهه داشت. آرام ایستاده، دست‌ها را پشت کمر گره کرده و به جمعیت چشم دوخته بود. نزدیکش شدم. وقتی از او درباره این مراسم پرسیدم، گفت: ما در جبهه هم همین‌طور جمع می‌شدیم. وسط آن‌ همه دود و آتش، یکی قرآن می‌خواند و بقیه گوش می‌دادیم. همان آیه‌ها بود که ما را سرپا نگه می‌داشت. حالا هم بعد از سال‌ها، وقتی این بچه‌ها را می‌بینم که کنار یادمان می‌نشینند و قرآن می‌خوانند، حس می‌کنم آن سنگرها هنوز زنده‌اند.

وی ادامه می‌دهد: شهید عزیز نجفی را خوب یادم هست. همیشه قرآن کوچکی در جیبش داشت. حتی وقتی برای عملیات می‌رفت، می‌گفت تا این قرآن با من است، ترسی ندارم. حالا دیدن این جمع، خانواده‌ها، بچه‌هایی که شمع روشن می‌کنند، یعنی همان نوری که می‌خواست، هنوز هست. اگر یاد شهدا در دل مردم خاموش نمی‌شود، به خاطر همین محافل است.

صدایش نرم‌تر شد. انگار داشت با خودش حرف می‌زد: ما آن روزها برای خاک نجنگیدیم. برای ایمان، برای قرآن جنگیدیم. حالا که نسل جدید آن فضا را ندیده، وظیفه ماست که بگوییم جنگ فقط گلوله نبود، ایمان بود، معرفت بود. قرآن بود که ما را جلو برد. وقتی این محافل ادامه پیدا کند، یعنی آن جهاد هنوز تمام نشده است.

حرف‌هایش را که می‌شنیدم، باد دوباره بلند شد. شمع‌ها می‌لرزیدند و نورشان روی صورت حاج علی افتاده بود؛ نوری که بین چین‌های صورتش می‌درخشید.

از آن‌سوی میدان، صدای تلاوت بالا گرفت. داوود کردلو پشت میکروفن رفت. صدایش گرم و مطمئن بود، آیه به آیه را با دقت می‌خواند. بعد از تلاوت، جمعیت با سکوت گوش می‌داد. وقتی پایین آمد، کنار جمعیت نشست. نزدیکش شدم. هنوز لبخند روی لب داشت و گفت: قرآن را باید زندگی کرد. خیلی وقت‌ها می‌بینم مردم تلاوت می‌کنند، اما آیه‌ها را در زندگی‌شان نمی‌آورند. اگر نسل جوان یاد بگیرد که قرآن یعنی سبک زندگی، خیلی از مشکلات اخلاقی و اجتماعی ما حل می‌شود.

او لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد: من همیشه می‌گویم محافل قرآنی مثل همین امشب، فقط جلسه نیستند، نفس تازه‌ای هستند برای شهر. جوان‌ها می‌آیند، خانواده‌ها کنار هم می‌نشینند، صدای قرآن در فضا می‌پیچد، و همین باعث می‌شود دل‌ها آرام شود. من وقتی می‌بینم پسر بچه‌ای شمعی روشن می‌کند و با دقت به تلاوت گوش می‌دهد، امید می‌گیرم که راه شهدا هنوز ادامه دارد.

کردلو نگاهش را به آسمان دوخت و با لحنی آرام گفت: شهید نجفی و رضایی با قرآن رفتند، ما با قرآن باید بمانیم. این مراسم‌ راهی برای زنده نگه‌داشتن ایمان‌اند. قرآن نوری است که اگر خاموش شود، ما هم تاریک می‌شویم. خوشحالم که در ماهدشت هنوز این نور روشن است.

شب کاملاً پایین آمده و چراغ‌های کوچک اطراف یادمان روشن شده‌ بودند. صدای دعا، صدای نفس مردم و صدای باد با هم قاطی شده‌ بود. در انتهای میدان، روی بنری نوشته‌ شده بود: «قرآن، چراغ راه شهدا»؛ شعله‌های شمع هنوز می‌سوختند؛ آرام، بی‌ادعا، درست مثل یاد آن‌هایی که برای همیشه مانده‌اند.

در میان جمعیت، زنی حدود 70 ساله کنار خانواده‌اش نشسته بود. چادر گل‌دارش را محکم‌ دور شانه‌اش پیچده بود. صدای قرآن که بالا می‌گرفت، لب‌هایش آرام تکان می‌خورد. نزدیکش شدم. وقتی پرسیدم چرا هر هفته به این مراسم می‌آید، مکثی کرد و آرام گفت: پسرم هم یک وقتی جوان بود، مثل همین بچه‌هایی که الان آمدند. رفت جبهه، دیگر برنگشت. آن موقع‌ها من هم جوان بودم و کم صبر. شب‌ها فقط قرآن می‌خواندم تا دلم آرام بگیرد. از همان وقت تا حالا، هر جا قرآن خوانده می‌شود، دلم می‌خواهد بروم. انگار صدایش را از میان آیه‌ها می‌شنوم.

دست‌هایش را روی زانو گذاشت و ادامه داد: بعضی شب‌ها که اینجا می‌آیم، حس می‌کنم همان روزهاست. شب‌ها در جبهه هم قرآن می‌خواندند. خودش برام تعریف کرده بود. می‌گفت مامان، ما وقتی خسته می‌شویم، قرآن می‌خوانیم، انگار خدا پیش ماست. حالا من هم وقتی دلم می‌گیرد، میام همین‌جا، کنار این شهیدان. اینجا آرام هستم. صدای قرآن که می‌آید، انگار پسرم کنارم است.

اشک در چشم‌هایش جمع شد و گفت: خیلی‌ها فکر می‌کنند این مجالس فقط برای شهیدان است. نه، برای ما زنده‌هاست. برای دل‌های ما. من وقتی اینجا می‌آیم، حس می‌کنم هنوز تکیه‌گاهی دارم. بچه‌ها و نوه‌هام را می‌آورم که بدانند شهید یعنی کی، یعنی چی. یک وقت از یادشان نرود. ما که عمرمان را دادیم، ولی این جوان‌ها باید بدانند امنیت و آرامش‌شان بی‌قیمت نیامده است.

نگاهش را به نوه‌اش می‌دوزد که کنار شمع‌ها نشسته بود و با دقت به تلاوت گوش می‌داد. لبخندش محو شد و گفت: همین که بچه‌ام می‌فهمد قرآن یعنی چی، یعنی راهم را درست رفته‌ام. ما با قرآن بزرگ شدیم، با قرآن دلمان آرام شد، با قرآن بچه‌های‌مان را راهی کردیم. حالا هم با قرآن زنده‌ایم. من اگر یک شب نیایم اینجا، انگار دلم تنگ می‌شود، انگار یک چیزی کم است. این صدا، این نور شمع‌ها، این جمعیت... یک جور زندگی است.

باد ملایمی میان شمع‌ها پیچید. زن دستش را جلو برد و از خاموش‌شدن یکی از شعله‌ها جلوگیری کرد. بعد آرام زیر لب گفت: نگذارید این نور خاموش شود. تا قرآن خوانده می‌شود، تا یاد شهدا زنده‌ است، ما هم زنده‌ایم.

با پایان مراسم مردم آرام آرام از میدان یادمان شهدا دور شدند، اما صدای قرآن هنوز در هوا مانده بود؛ مثل نوری که خاموش نمی‌شود. دیشب ماهدشت فقط میزبان یک محفل قرآنی نبود، بلکه میزبان خاطره و ایمان بود؛ جایی که گذشته و امروز، شهید و زنده، مادر و فرزند در کنار هم نشسته بودند.

آنجا می‌شد فهمید که قرآن هنوز نفس می‌کشد، هنوز در دل مردم جریان دارد. حاج‌علی با نگاهش از سنگرهای دیروز گفت، داوود کردلو از ایمان نسل امروز و آن مادر، از دلی که هنوز با آیه‌ها آرام می‌گیرد. هر کدام‌شان تکه‌ای از حقیقت را در دل داشتند؛ اینکه جنگ اگر تمام شد، ایمان ادامه دارد و اگر شهیدان رفته‌اند، راهشان هنوز روشن است.

در مجمع قرآنی ماهدشت کرج صدای آیه‌ها با بوی اسپند و شمع، با اشک و لبخند مردم قاطی می‌شود و به گوش آسمان می‌رسد. اینجا، در این جمع ساده و صمیمی، می‌شود فهمید که ایمان هنوز زنده است؛ شاید راز ماندگاری این شهر، همین باشد؛ مردمی که هنوز می‌دانند «نور» را باید زنده نگه داشت. نوری که از آیه‌ها شروع می‌شود و تا دل‌های مردم ادامه پیدا می‌کند.

انتهای پیام
captcha