کد خبر: 4292903
تاریخ انتشار : ۱۵ تير ۱۴۰۴ - ۱۸:۴۸
یادداشت

شام غریبان و داغی که در خاطره‌ تاریخ زنده است

شام غریبان، یادآور داغی است که هنوز پس از 1400 سال در حافظه تاریخ و دل‌های شیعیان و دوستداران اهل بیت(ع) زنده است و هر سال با روشن شدن شمع‌ها و زمزمه نوحه‌ها دوباره جان می‌گیرد.

شام غریبان

شب که آغاز می‌شود، کربلا رنگ دیگری می‌گیرد. نه صدای شمشیر هست، نه بانگ «هل من ناصر»، نه فریاد «العطش». شب یازدهم محرم، شب خاموشیست. شبی که باد، خاکستر خیمه‌ها را در هوا می‌پراکند و دل‌های اهل حرم، زیر این آوار از غم می‌سوزد و دم نمی‌زند.

به این شب، «شام غریبان» گفته‌اند؛ شبی که کلمه، پیش از آنکه معنا پیدا کند، زانو می‌زند. غریب‌بودن، در اینجا واژه نیست؛ حالتی است از استخوان، از چشم، از دلی که از شدت داغ دیگر ناله هم نمی‌کند. این شب مرثیه‌‌ای به زبان خاموشی و نوحه‌ای ا‌ست که با شمع روشن می‌شود، نه با صدای طبل و زنجیر.

روز دهم محرم که آفتاب از داغ زمین کربلا شرم‌زده غروب کرد، آغاز شام غریبان بود؛ نه فقط برای کاروان داغ‌دار حسین، بلکه برای تاریخ انسان. آتشی که خیمه‌های آل‌الله را بلعید، فقط پارچه‌ها را خاکستر نکرد؛ پاره‌های دل زینب را هم با خود برد. کودکی در گوشه‌ای از بیابان با پای برهنه به دنبال مادری می‌گردد که دیگر نیست. بانویی، زیر گوشه‌ پرچم سوخته‌ای کودک بی‌جانش را در آغوش گرفته اما اشک نمی‌ریزد چون اشک وقتی چشم خشکیده باشد جاری نمی‌شود.

در چنین شبی چراغی نبود، همه‌چیز در هم شکسته بود؛ استخوان‌ها، دل‌ها، حتی زمان و در میان این ویرانی، زینب (سلام‌الله‌علیها)، ستونی شد از صبر. قامتش خم نشد، نگاهش نشکست، اما دلش هزار پاره بود.

آیا دیده‌ای خواهری از کنار پیکر بی‌سر برادر بگذرد؟ آن هم برادری که نه تنها جسمش که روحش هم مایه آرامش بود.  زینب ایستاد و با صدایی که از سوخته‌ترین جای دل برمی‌آمد، گفت: «یا محمّداه! هذا حسین بالعراء، مرملٌ بالدماء، مقطع الاعضاء»؛ ای رسول خدا! این حسین توست، پاره‌پاره در خاک افتاده، بی‌سر، بی‌کفن، بی‌یار... و ما، اسیر.

و حالا با گذشت این همه سال ما در شب شام غریبان، سنتی مانده‌ از همان اندوه، از همان بی‌چراغی و بی‌پناهی شمع روشن می‌کنیم، نه برای نور، بلکه برای یادآوری تاریکی آن شب. نوحه می‌خوانیم نه برای سنت برای اینکه بغض آن غروب را در دل‌مان زنده نگه داریم. گریه می‌کنیم برای دردی که هنوز در استخوان تاریخ مانده است.

مجالس شام غریبان، با آن سکوت سنگین و نور کم‌سو، گویی هر سال، بازسازی آن شب اندوه‌بار است. حتی کودکان با لباس‌های مندرس و چهره‌های خاک‌آلود، نقش همان طفلان اسیر را بازی می‌کنند؛ کودکانی که زیر تازیانه با چشم گریان دنبال سر بریده پدر می‌دویدند. کدام روایت را تاب بیاوری؟ کودکی که با پاهای تاول‌زده تا کوفه کشیده شد؟ یا خونی که از گلوی علی‌اصغر فوران زد و در آغوش پدر خشک شد؟

در روایت‌های تاریخی آمده است که عمر سعد، به سپاه خود دستور داد اسرا را از قتلگاه عبور دهند. انگار قصد داشت زخم را تازه نگه دارد و درد را در جان بازماندگان فرو کند. در آن لحظات، امام سجاد(ع) با چشمانی خسته و چهره‌ای بیمار، چنان منقلب شد که نزدیک بود جان بدهد، اما زینب با همه اندوه برادرزاده‌اش را آرام کرد و گفت: «زنده بمان، که زمین بی‌حجت نماند.»

چه سخت است، میان پیکرهای برادر، پدر و عموها بایستی و بگویی: بمان! چه دشوار است که اشک‌هایت را قورت دهی، مبادا دشمن لذت ببرد. 

امشب شمع‌هایی که در کوچه‌ها و حیاط‌ها روشن می‌شوند، شبیه همان نوری هستند که دل‌های سوخته‌ اسرا را از خاموشی نجات داد. امشب، کوچه‌ها کربلا می‌شوند و دل‌ها زینبی. کودکانی با پاهای برهنه در مراسم نمادین قدم می‌زنند. شام غریبان، شب بازماندگان است. شبی برای یادآوری زینب، که پرچم افتاده بر زمین را بلند کرد و در مسیر کوفه و شام، اجازه نداد صدای عاشورا خاموش شود.

اگر عاشورا روز فریاد خون بود، شام غریبان شب نجواهای بی‌صداست؛ شب اشک‌هایی که بی‌صدا فرو می‌ریزند، اما ریشه در دلی دارند که هنوز برای حسین می‌تپد و چه زیباست آن لحظه که در تاریکی شب کودکی آرام زمزمه می‌کند «کربلا کربلا ما داریم می‌آییم» و تو می‌دانی، این آمدن نه فقط سفری به مکان که رفتنی است به اعماق یک اندوه، به ژرفای ایمان، به قلب حقیقت.

و ما شمع‌ها را روشن می‌کنیم. شاید فقط به نیت اینکه در دل این تاریکی جهان نوری باشیم، نوری کوچک اما گرم، نوری شبیه همان لبخند زینب، وقتی دید هنوز کسی هست که یاد حسین را زنده نگه می‌دارد. شمع روشن می‌کنیم برای اینکه یادمان نرود روزی کسانی تمام هستی‌شان را دادند تا ایمان، عدالت و آزادگی زنده بماند.

امشب شمع‌ها را که روشن می‌کنی، لحظه‌ای چشمانت را ببند. خودت را در آن دشت تصور کن. هوا خاک‌آلود است، ساکت و غم‌زده. صدای ضجه‌ کودکی از دور می‌آید. یک زن با پای برهنه دنبال چیزی می‌گردد، شاید گهواره‌ای نیم‌سوخته، شاید صدای گریه‌ علی‌اصغر و تو، ایستاده‌ای با شمعی در دست. چه می‌کنی؟ می‌مانی و تماشا می‌کنی؟ یا دل به درد می‌دهی و همراه می‌شوی؟ شام غریبان یعنی «دیدن»؛ دیدن آنچه در تاریخ دفن شده، اما هنوز زنده است. دیدن حقیقت، دیدن مظلومیت و شاید از همه مهم‌تر، دیدن خودمان که در کجای این روایت ایستاده‌ایم.

نه، شام غریبان تمام نمی‌شود تا وقتی در این دنیا، هنوز ظلمی هست، تا وقتی کودکی بی‌پناه و دلی داغدار است، شام غریبان، هر شب در قلب‌های بیدار تکرار می‌شود و تو، اگر دلت لرزید، اگر چشمانت خیس شد، بدان که هنوز زنده‌ای. هنوز دلی در سینه‌ات می‌تپد که درد را می‌فهمد و این یعنی تو هم از کاروان نجاتی، از کاروانی که در تاریکی شام با شمعی کوچک مسیر روشنی را نشان می‌دهد... .

مریم اصغرپور

انتهای پیام
captcha