کد خبر: 4292883
تاریخ انتشار : ۱۵ تير ۱۴۰۴ - ۱۷:۱۲
یادداشت

از خون تا افق؛ روایت لحظه به لحظه یک حماسه

کربلا فقط میدان نبرد نبود، زخمی شد که روی تن تاریخ نشست و هنوز هم بعد از قرن‌ها، از آن خون می‌چکد. عاشورا تقویم ندارد؛ تکرار نمی‌شود، بلکه هر سال از نو متولد می‌شود نه در گذشته که در جان امروز ما.

عاشورا
محرم، فصل واژگونی تقویم نیست؛ محرم، فصل واژگونی دل‌هاست. دل‌هایی که با اولین نوحه از کوچه‌های امروز کنده و راهی دشتی می‌شوند که ۱۴۰۰ سال پیش عطش غربت و وفاداری را با هم آمیخته بود. و عاشورا، نه یک روز؛ بلکه یک قاب ابدیست از بلندترین قامت انسان در برابر کوتاه‌ترین فهم بشر.
 

اینجا کربلاست... روایت به وقت دهم محرم، سال ۶۱ هجری

 
سحرگاه عاشورا حدود ساعت ۵ صبح. سکوت سنگینی بر دشت افتاده بود نه صدای شمشیر بود، نه صدای فریاد. فقط زمزمه‌هایی از خیمه‌ها بلند بود... صدای گریه، دعا، نجوا. امام حسین(ع) ایستاده بود رو به آسمان. دلش آرام بود، اما چشمانش پر اشک. آمد، اصحاب را جمع کرد. آهسته گفت: «امروز روز امتحان است هر که بخواهد، می‌تواند شبانه برود. من بیعت را از گردنتان برداشتم.» اما هیچ‌کس نرفت. همه ماندند. حتی کودکانی که شمشیرشان از خودشان بلندتر بود. حتی پیرمردانی که قامتشان خم شده بود، اما دلشان هنوز افراشته بود. شب را با مناجات گذراندند. امام، دور خیمه‌ها را خندق کشید. خندق‌ها را از چوب پر کردند و آتش زدند تا دشمن نتواند از پشت بتازد. آتش، بلند شد خیمه‌ها در هاله‌ای از گرما و نور. شبیه دوزخ اما با عطر ایمان.
 

طلوع سرنوشت حدود ساعت ۷ صبح

 
خورشید که بالا آمد، آسمان زرد شده بود. نه به خاطر خاک به خاطر شرم. زمین می‌دانست چه اتفاقی می‌افتد. آسمان از آن بی‌خبری تلخ بشر شرمنده بود. امام سوار بر ناقه شد. با چهره‌ای آرام، اما صدایی لرزان، به سپاه دشمن گفت: «ای مردم من فرزند پیامبرتانم. مگر نبودید که نامه‌ها فرستادید؟ مگر نگفتید بیا، ما تو را امام می‌خواهیم؟ حالا چرا آمدید به جنگم؟»
 
هیچ‌کس پاسخ نداد و بعد با صدایی بلند که هنوز در گوش تاریخ هست، گفت: « به خدا سوگند مرگ را بر ننگ ترجیح می‌دهم. «هیهات منّا الذله». آن لحظه، کربلا لرزید. تاریخ ایستاد و پرده‌ای دیگر از حماسه، آغاز شد.
 

آتش جنگ ساعت ۹ با تیری آغاز شد

 
عمر بن سعد فریاد زد شاهد باشید، اولین تیر را من انداختم و تیر، به پرواز درآمد. همان یک تیر، شروع هزار تیر شد. ناگهان، آسمان پر شد از تیزترین سرنیزه‌ها و زمین پر شد از فریاد. یاران حسین، سینه ‌سپر کردند. یکی‌یکی ایستادند.
 
حبیب‌ بن مظاهر، زهیر بن قین، مسلم بن عوسجه شیرمردانی که هر کدامشان برای نوشتن تاریخ کافی بودند. دشمن، هزاران بود. اصحاب، ده‌ها نفر ولی در دل کربلا، تعداد مهم نبود. صداقت مهم بود و ایمان.
 

تن به تن، خون به خون ساعت ۱۰ تا ۱۱ صبح

 
جنگ، تن‌به‌تن شده بود. هر بار که یاری از امام میدان را ترک می‌کرد، خاک داغ‌تر می‌شد. اول یاران رفتند. بعد نوبت به جوانان بنی‌هاشم رسید.
 
علی‌اکبر؛ آینه پیامبر
 
وقتی علی‌اکبر به میدان رفت، امام چشمانش را بست. دلش طاقت نداشت. او شبیه‌ترین فرد به پیامبر(ص) بود. وقتی فریاد زد «انا علی ‌بن‌ الحسین بن‌ علی»، شمشیرها لرزیدند. وقتی افتاد، امام آمد بالای سرش. دست روی سینه‌اش گذاشت. اشک ریخت و گفت پسرم دنیای بعد از تو دیگر به چه کار من می‌آید؟
 
قاسم؛ پسر نوجوان
 
قاسم، جوان نبود. کودک بود. وقتی از امام اجازه میدان خواست، امام گفت: «چگونه به جنگ بفرستمت؟ تو یادگار برادرم حسن هستی» قاسم گفت: «مرگ در راه تو، شیرین‌تر از عسل است» و رفت. وقتی افتاد، صدا زد: «یا عماه»، امام دوید. آن‌قدر سریع خودش را رساند که گفته‌اند کفش‌هایش از پا درآمد. پیکر قاسم، تکه‌تکه شده بود. امام او را در آغوش گرفت، سرش را بوسید، و گفت: «به خدا برای عمویت سخت است که تو او را صدا بزنی و او نتواند جواب بدهد.»
 
عباس؛ مرد بی‌دست، سقای تشنه‌ها
 
عباس رفت برای آوردن آب. دشمن، از پشت در کمین بود. مشک را پر کرد، اما از آب ننوشید. یکی گفت: بیا! بخور. گفت: چگونه بنوشم، وقتی حسین تشنه است. دست راستش را زدند. بعد دست چپ. مشک را با دندان گرفت. اما تیری به مشک خورد و ناگهان، امید خیمه‌ها ریخت. وقتی امام بالای سرش آمد، گفت: «الآن انکسر ظهری... برادرم، پشتم شکست.»
 
علی‌اصغر؛ شهادت نوزاد در آغوش پدر
 
در دل جنگ، امام علی‌اصغر را بغل گرفت. رفت به میدان و گفت: اگر با من دشمنید، به این کودک چه؟ مگر او چه گناهی دارد؟ سپاه دشمن نگاه کرد. بعضی گریه کردند. بعضی سرشان را پایین انداختند. اما حرمله، تیری سه‌شعبه پرتاب کرد. کودک، در آغوش پدر، جان داد. امام، آهی کشید. با خون گلوی علی‌اصغر، خاک را گلگون کرد و گفت: «خدایا، این قربانی را از ما بپذیر».
 

ساعت ۳ بعدازظهر و آخرین ایستادگی

 
دیگر کسی نمانده بود. فقط امام. فقط شمشیر. فقط دشت پر از شهید. نگاهی به خیمه‌ها کرد. نگاهی به آسمان. گفت: «الهی رضاً برضاک... صبراً علی قضائک»؛ جنگید تا اینکه پیکرش به زمین افتاد. دشمن حلقه زد. سر از پیکر جدا کردند.
 

غروب کربلا ساعت ۵ عصر

 
خیمه‌ها سوختند. کودکان گریختند. زینب، خواهر حسین، ایستاده بود. تمام قد، بر ویرانه‌ها نظاره می‌کرد. دیگر نه برادری مانده بود، نه فرزندی. اما ایمانش، ایستاده‌تر از همه بود. پایان نبود... آغاز بود ادامه روایت عاشورا؛ کربلا با غروب خورشید به پایان نرسید؛ با برخاستن زینب، تازه آغاز شد. سرهای بریده بر نیزه رفتند و پیکرهای بی‌کفن، در زیر آفتاب جا ماندند اما نه، این یک شکست نبود این، پیروزی در لباس مظلومیت بود. آن‌ها نباختند و درس دادند  به ما، به تاریخ، به انسانیت.
 

شب یازدهم؛ تاریکی، سوختن و صبر

 
خیمه‌ها سوختند. کودکانی که چند ساعت پیش، کنار پدران‌شان بازی می‌کردند، حالا در بیابان می‌دویدند تا شاید شعله‌ای به آن‌ها نرسد. زینب با چشم‌هایی که هنوز پر از برادر بود، ایستاد. دلش هزار بار شکست، اما قامتش هرگز. وقتی همه فرو ریخته بودند، او بلند شد. اجازه نداد کربلا فراموش شود. صدای حسین را به کوچه‌های کوفه برد. به کاخ ابن‌زیاد، به دارالخلافه شام، به قلب تاریخ. خطبه خواند، و لرزه به تخت‌ها انداخت. کاری کرد که شمشیرها خجالت بکشند.  کربلا را از خاک، به آسمان برد. و از آن روز...دیگر عشق، بدون خون معنا ندارد. ایمان بدون ایستادگی، ناقص است و گریه، فقط اندوه نیست بیعت است. از آن روز، محرم آمد تا هر سال به ما یاد بدهد اگر امام حق تنها شد، تو کدام ‌طرفی؟ اگر عدالت در محاصره ظلم قرار گرفت، شمشیر می‌کشی یا سکوت می‌کنی؟
 
از آن روز، نام «حسین» شد معیار؛ معیار اینکه انسان باشی، یا فقط تماشاگر. حسین هنوز زنده است. شهید شد، اما صدایش زنده است، راهش زنده است و اگر گوش بسپاری هنوز هم در باد محرم، صدایش را می‌شنوی: «هل من ناصر ینصرنی؟» هنوز صدا می‌زند و عاشورا، همچنان در جریان است نه در کربلا، بلکه در درون من و تو. در هر تصمیم، در هر سکوت یا فریاد، در هر ظلم یا دفاع از حق مظلوم.
 
و ما هر محرم، دوباره انتخاب می‌شویم. آیا مثل کوفیان، نامه می‌نویسیم و پشت می‌کنیم یا مثل زینب(س) در آتش می‌مانیم و قد می‌کشیم؟ مثل حر در آخرین لحظه برمی‌گردیم یا مثل عباس، بی‌دست اما باوفا می‌میریم؟
 
محرم فقط برای گریه نیست؛ محرم، آیینه است تا خودت را ببینی اگر در کربلا بودی، کدام طرف می‌ایستادی...

مریم اصغرپور

انتهای پیام
captcha