روز نهم محرم در تقویم شاید فقط یک تاریخ باشد، اما اگر دل بسپاری، میفهمی که تاسوعا، فقط یک روز نیست. تاسوعا یک لحظه بیپایان است، یک مکث سنگین در میانه طوفان عاشورا.
تاسوعا، قصه تشنگی است، اما نه فقط تشنگی آب. تشنگی وفاست، تشنگی آغوش برادری، تشنگی نگاه مادر، تشنگی برای جرعهای انسانیت در میانه دنیایی که گویی همه چیزش را فروخته بود حتی شرفش را.
و درست در میانه این عطشها، یک مرد ایستاده است. مردی با قامتی بلند، چشمانی نافذ، دلی دریایی و دستانی که قرار بود پرچم را تا همیشه بالا نگه دارند. عباسبنعلی. قمر بنیهاشم.
عباس را فقط باید با دل فهمید. باید دست روی سینه گذاشت و فکر کرد اگر جای او بودی، کنار رود فرات با لبهای خشکیده، صدای گریه کودکان در گوشت و مشک خالی بر دوش چه میکردی؟
عباس رفت کنار آب. رود در موج افتاده بود. انگار خودش را جمع کرده بود که دست قمر را ببوسد. آب نزدیک بود، اما عباس ایستاد. مشت زد به آب، ولی لب نزد. نه، این مرد اهل معامله نبود. عباس مشک را پر کرد و برگشت.
روز نهم، مثل نقطهچین قبل از فاجعه بود. همهچیز آماده بود، همه میدانستند فردا قرار است چه شود. سپاه دشمن در حال صفآرایی بود. شمشیرها صیقل خورده بودند، کینهها تازه شده بود. شمر، همان که بوی خون میداد، آمده بود و اماننامه آورده بود؛ برای عباس و برادرانش.
تصور کن کسی برایت اماننامه بیاورد و تو فقط کافیست که بگویی «باشد» تا زنده بمانی. ولی عباس پسر علی(ع) با صدایی که تاریخ را لرزاند، فریاد زد «بریده باد دستانت و لعنت بر اماننامهات». این جمله برای ما شاید فقط چند کلمه باشد اما برای عباس ترک تمام دنیا بود در برابر برادر.
قمر بنیهاشم برادرش را تنها نگذاشت. نه برای اینکه باید میماند، نه برای اینکه مجبور بود؛ بلکه چون عشق، انتخاب است. عباس عشق را انتخاب کرد و با این انتخاب به سمت معنا رفت.
شب تاسوعا، شبی است که خدا حتما زمین را بیشتر از همیشه نگاه میکرد. در آن شب، هیچکس نخوابید. نه کودکان، نه مادران، نه رزمآوران. در آن شب، کسی شمشیر نمیتراشید؛ دل میتراشید. عباس با تمام شکوهش، کنار خیمهها قدم میزد، نگران کودکان، نگران زینب، نگران حسین.
شاید آن شب زینب خواب نداشت. شاید میدانست که صبح فردا برادری را از دست میدهد که پشتش به او گرم بود.
در سپاه دشمن اما، همهچیز سرد و بیروح بود. فقط طمع حکومت بود که در رگها جریان داشت. عمربنسعد، در دلش میجنگید. میدانست چه کسی روبهرویش ایستاده. اما وسوسه ری، چشمانش را بست. گفت: «یا خیل الله ارکبی و بالجنة أبشری» اما خودش هم میدانست که بهشت آنسو نیست. بهشت، همانجایی است که عباس ایستاده.
تاسوعا فقط مقدمه عاشورا نیست. تاسوعا، خودش اوج است. نقطهایست که در آن، وفا معنی شد، ادب معنا گرفت، مردانگی هجی شد. عباس، خودش یک فرهنگ و مکتب است. اگر بخواهی فرزندت را انسان بار بیاوری، کافی است بگویی مثل عباس باش.
عباس، سقای کربلا بود، اما سیرابترین مرد تاریخ شد. نه از آب، که از شرف. دستانش را داد، اما سر خم نکرد. مشک را با دندان نگه داشت با بازو نگه داشت، تا شاید قطرهای به خیمهها برسد. اما نرسید و همین نشدن یکی از بزرگترین حماسهها را آفرید.
وقتی دستان عباس افتاد، خیلی چیزها افتاد و وقتی پرچم عباس افتاد، دل همه لرزید. اما این فقط ظاهر بود. در باطن همان دستها پرچم شد. همان دستها شدند افق بلند وفاداری.
در دنیایی که آدمها وفا را با سود میسنجند، عباس، نماد انسانی است که معامله بلد نبود. او با خدای خودش عهد بسته بود، نه با دنیا و عهد را شکستنی نمیدید.
تاسوعا را که میخوانی، باید بنشینی. باید چشمهایت را ببندی و تصور کنی. تصور کن صدای شیهه اسبها، صدای گریه کودکان، صدای اذان حسین، صدای فریاد عباس و ...
اگر دل نداری، نخوان. چون تاسوعا برای دلهای نازک نیست. برای دلهایی است که درد را میفهمند. برای آدمهاییست که دنبال معنی زندگیند نه روزمرگی.
و حالا ما...
قرنها بعد از آن ظهر تشنه، ایستادهایم در سایه آن پرچم. پرچمی که عباس به زمین نینداخت. اگر امروز کربلا را میخوانیم، اگر اسم عباس بغضمان را میترکاند، یعنی هنوز زندهایم. یعنی هنوز نشانهای از آدم بودن در ما هست.
تاسوعا، روزی است که باید آدم دوباره خودش را پیدا کند. که بفهمد ارزش چیست، مردانگی چیست، عشق یعنی چه و اگر امروز کسی قطره اشکی برای عباس ریخت، یعنی هنوز دنیا امیدی دارد.
مریم اصغرپور
انتهای پیام