آن روز، کوههای طالقان آرام بودند. نسیم از ناریان میگذشت و کسی خبر نداشت که روستایی در دل کوه، در آستانه بخشیدن یکی از عزیزترین فرزندانش به آسمان است. کسی نمیدانست قرار است نام کوچک روستایی، در میان نامهای بزرگ تاریخ معاصر ایران، برای همیشه جا خوش کند. طلبهای گمنام، اما با قلبی جهانی، آماده رفتن بود.
حجتالاسلام شهید همتعلی ادیبی طالقانی تنها روحانی شهید استان البرز و طالقان در قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بود؛ شهیدی که در روزگار خاموشی و سکوت، فریاد شد. در روزگاری که شمشیر بر گردن حرف بود، او با لبهای بسته اما با قرآنی در دست، به میدان آمد و چه خوش گفت آن آیه که «فَضَّلَ اللّهُ المُجاهِدینَ عَلَى القاعِدینَ أَجرًا عَظیمًا.»
طلبه جوان ناریان، نه فقط مجاهدی علمی و معنوی، بلکه عاشقی سراسیمه در کوچههای انقلاب بود. زمانهاش، زمانه خون و ترس بود؛ دورانی که واژه «امام» را نجوا میکردند و برای داشتن عکس او، حکم زندان صادر میشد. اما همت علی، از قبیله ترس نبود. اهل رفتن بود، اهل باور، اهل درد. مردی که با چشم باز، مسیر سرخ شهادت را برگزید؛ نه بر حسب حادثه، که براساس ایمان.
مردم قم، آن روز را هیچگاه فراموش نمیکنند؛ روز پانزدهم خرداد، وقتی شهر در تب اعتراض میسوخت، وقتی فریاد «درود بر خمینی» هنوز در کوچهها میپیچید، طلبهای با قامتی استوار، در صف اول تظاهرات ایستاده بود. قرآنی در دست داشت. چشم در چشم ظلم دوخته بود. گلولهها آمدند؛ دژخیمان آتش گشودند و او بر زمین افتاد. نه فریادی، نه ترسی، نه عقبنشینی. تنها طنین آیهای که شاید در دل داشت «یا أیتها النفس المطمئنة، ارجعی إلى ربک راضیة مرضیة.
او رفت. بینام و نشان، در هیاهوی روزهای نخست انقلاب. پیکرش را بردند؛ همراه با پیکرهای دیگر شهدا، در کامیونی، در دل شب، بیکفن، بینماز، به مسگرآباد. گور دستهجمعی. نه نشانی از مزار. نه قبری، نه سنگی، نه حتی یک قاب عکس برای مادری داغدار.
6 سال گذشت. فقط یک پیراهن را بازگرداندند. خونآلود، با رد پنج گلوله. گفتند این، یادگار فرزند شماست. گفتند مزارش را نپرسید، جایی در دل خاک است، گم شده میان دیگر شهدا و مادر، فقط آن پیراهن را بویید، و اشک ریخت، بیصدا.
اما آیا این پایان ماجراست؟ نه. تاریخ هرگز خاموشی قهرمانانش را تاب نمیآورد. شهید ادیبی، هرچند در گور بینشان آرمید، اما نامش بر بلندای طالقان، بر سطر سطر انقلاب، و در دل همدرسهایش جاودانه شد.
از او گفتند و نوشتند؛ یکی از آنان آیتالله صادق رزاقی، نماینده پیشین ولی فقیه در دانشگاههای البرز که سالها بعد از او چنین روایت کرد: «او آنقدر پاک و جسور بود که گویی برای مرگ، دعوتنامه داشت. با همه چیز خداحافظی کرده بود. وقتی از حجره بیرون رفت، نگاهش شبیه کسانی بود که دیگر بازنمیگردند.
همدرس دیگرش، کسی نبود جز حسن روحانی، رئیسجمهور سالهای بعد ایران. هر دو در قم در حجرهای کوچک، با دلی بزرگ، از آیندهای حرف میزدند که هیچ شباهتی به آن روزها نداشت. اما فقط یکیشان ماند تا ببیند، و دیگری رفت تا راه را هموار کند.
شاید عدهای بپرسند چرا این شهید، اینهمه سال گمنام مانده؟ چرا خیابانی به نامش نیست، تندیسی از او نیست و مدرسهای به یادش نام نگرفته؟ پاسخش ساده است برخی از شهدا آمدهاند که چراغ راه باشند. آمدهاند که در سکوت راه را نشان دهند، نه اینکه نامشان تیتر شود. شهید ادیبی، از همین دسته است؛ مردی از نور، بیادعا، بیصدا، اما عمیق و اکنون، ناریان، با تمام سکوت کوهستانیاش، به او افتخار میکند.
میگویند هر بار که نسیم در کوچههایش میپیچد، زمزمهای دارد «ما را شهیدی بود که با قرآن رفت». در روزگاری که خون بر خاک میریخت تا بذری برای آینده افشانده شود، در عصر خفقان و حبس و هراس، یک جوان، یک طلبه، یک عاشق، از طالقان برخاست و کاری کرد کارستان. او از جنس عاشورا بود؛ قرآن در دست، در قلب معرکه، بیهیچ حفاظ، بیهیچ چشمداشت، و بیهیچ بازگشتی.
اگر این روزها در میان قابهای رنگی و روایتهای گوناگون، به دنبال شهیدی میگردید که برای خدا رفت، او را در دل تاریخ ۱۵ خرداد بجویید. در همان لحظهای که تظاهرات به خاک و خون کشیده شد، در همان صف نخست، با همان قرآن و شاید روزی، اگر گذرتان به پارک فداییان اسلام در تهران افتاد، کمی آرامتر قدم بزنید. آنجا، خاکی که زیر پایتان است، بوی ایمان میدهد. بوی کسی که مزار ندارد، اما نامش بر تارک آسمان ثبت شده است، بوی شهیدی از ناریان؛ حجتالاسلام همتعلی ادیبی طالقانی.
مریم اصغرپور
انتهای پیام