گاهی تاریخ، نامهایی را در خود ثبت میکند که نه با قدرت بازو، نه با تجربه سالیان که با صداقت دل و خلوص روح، بر سنگفرش روزگار جاودانه میشوند. یکی از آن نامها، نام نوجوانی است که شاید هنوز قدش به درِ مدرسه هم نمیرسید، اما قامتش به بلندای آسمانها بود؛ رضا پناهی، کودکی که در ۱۲ سالگی، به سوی جاودانگی پر گشود.
رضا در سال ۱۳۴۹، در خانوادهای مذهبی و متدین در کرج به دنیا آمد. کودکی آرام و درونگرا که بیشتر از آنکه اسباببازیهای کودکانهاش را در آغوش بکشد، به کتاب
دعا و قرآن دل بسته بود. انگار از همان ابتدا، دنیا را فقط یک ایستگاه میدید نه مقصد. هنوز نوجوانیاش را آغاز نکرده بود که حال و هوای جبههها او را دربرگرفت. دل کوچک و چشمهای شفافش به چیزی بیش از بازیهای کودکانه خیره شده بود و به آسمان نگاه میکرد.
با اصراری کودکانه، پدر و مادرش را قانع کرد تا اجازه دهند به جبهه برود. مادرش میگفت: «بارها رضا را پس زدیم... گفتیم بچه جان! تو هنوز خیلی کوچکی... جبهه جای مردان بزرگ است اما رضا بزرگتر چیزی بود که ما میدیدیم.»
در واپسین روزهای حضورش در خانه، رضا آرام به مادرش گفت: «مامان! میتونی چند دقیقه بری بیرون؟ یه چیزی هست که باید بگم.» مادر بیرون رفت و رضا نوار کاستی را در ضبط گذاشت، حرف زد… با خدا، با پدر و مادرش، با امام، با دنیا خداحافظی کرد… بدون اشک، بدون ترس، فقط با ایمان و چه حرفهایی گفت چه بلوغی در واژههایش موج میزد.
میگفت: «به جبهه میروم، نه برای بازی، برای یاری حسین زمان، برای لبیک گفتن به فریاد «هل من ناصر ینصرنی.»
رضا آرزویی کودکانه نداشت؛ آرزویش «آزادی ملتهای مظلوم»، «سرافرازی اسلام» و «رسیدن به الله» بود. میگفت: «من برای خدا از همه چیز گذشتم... از پدر، مادر، برادر، خواهر، مال و جان. کدام ۱۲ سالهای این چنین از دلبستگیهای دنیا دل میکند؟ کدام کودک امروزی میتواند با چنان نگاهی از عشق سخن بگوید، آن هم نه عشق به زمین، بلکه عشق به آسمان؟
مادر، بعدها گفت: «وقتی نوار را آورد، گفت مامان! این نوار را امانت نگه دار… فقط وقتی که شهید شدم، بذار روی ضبط» و چه روزی بود آن روز، ۲۷ بهمن ۱۳۶۱… قصرشیرین. زمان ایستاد. پیکری کوچک آرام بر خاک افتاد و روحش چنان سبک از کالبد جدا شد که حتی نسیم هم نتوانست رد آن پرواز را حس کند.
رضا رفت، اما نه مثل آدمهایی که میمیرند، پر کشید بهسوی جاودانگی بهسوی همان معشوقی که در وصیتنامهاش گفته بود: «من عاشق خدا و امام زمان گشتهام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمیرود، تا به معشوق خود یعنی الله برسم.»
و ما امروز، میان هیاهوی بیپایان این عصر، ایستادهایم و حیران میپرسیم چه شد که نوجوان دیروز، راه کربلا را از کوچههای کرج پیدا کرد؟ چرا نوجوان امروز، با هزاران رنگ و تصویر، هنوز در جستوجوی معنای زندگیست، اما پسری مثل رضا، با دلی صاف و عزمی آهنین، معنای «رفتن» را فهمید، رفت و بازنگشت؟
یادش، هر بار که مرور میشود، نه فقط اشک را جاری بلکه انسان را در برابر خودش شرمنده میکند. شهید رضا پناهی، پسر ۱۲ سالهای که از آغوش مادر جدا شد تا در آغوش خدا آرام بگیرد، اما فراموش نکنیم که رضا هنوز اینجاست... بالاتر از افقی دست نیافتنی...
مریم اصغرپور
انتهای پیام