گاهی در زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی جریان دارد؛ جرقهای پنهان که در سکوت میسوزد و آرامآرام، روشنایی درخشانی در دل تاریکیها میسازد. زندگی «سعید اویسی» از همان زندگیها بود؛ ساکت، بیادعا، اما پرشکوه. زندگی یک نوجوان ساده از کوچههای کرج که ناگهان تصمیم گرفت برای همیشه بزرگ شود.
23 فروردین سال ۱۳۴۸، در دل شهری که هنوز طعم جنگ را نچشیده بود، نوزادی به دنیا آمد که هیچکس نمیدانست چند سال بعد، قصهاش در خط مقدم جبههها روایت خواهد شد. سعید، در خانوادهای مذهبی رشد کرد. کودک آغوش مادر بود و گوش به اذان پدر، آرام، سربهزیر، با چشمهایی که انگار همیشه چیزی فراتر از اطراف را میدید.
نوجوانیاش با روزهای مدرسه، کتابهای علوم تجربی، و دغدغههای ساده آغاز شد. مثل همه، درس میخواند، رویا میبافت. اما روزی رسید که تلخی جنگ از رادیوها به خانهها نفوذ کرد؛ وقتی مردان، چفیه بستند و رفتند... و پسران، پشت سرشان نگاه کردند.
سعید، همان نوجوان کمسنوسال، در کلاس درس نشسته بود. معلم از ترکیبات شیمیایی میگفت، اما ذهن سعید جای دیگری بود؛ در خاکریزی در جنوب، در کنار رزمندهای که از جانش مایه میگذاشت. دلش تاب نیاورد. کتاب را بست و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
بعضی انتخابها با شک و دودلی همراهند، اما تصمیم سعید، روشن و بیتردید بود. شاید بچههای مدرسه هنوز او را پسری احساساتی میدیدند، اما واقعیت این بود که سعید، قدم در جایی گذاشته بود که بزرگترها جرئت پا گذاشتنش را نداشتند. او سرباز جبهه شد، اما نه فقط با سلاح؛ با روحی که از آتش هم داغتر بود.
در شلمچه، در دل گلوله و خمپاره، جایی که حتی نفسکشیدن هم جرئت میخواست، سعید تبدیل شد به همان مردی که همیشه در خیال خود دیده بود. در
عملیات کربلای ۵، زمانی که زمین از خون جوانان سرخ شده بود، ترکشها آمدند، درست به هدف نشستند به پسری که آمده بود برای رفتن.
۲۴ دی ۱۳۶۵، آخرین روز زمینی سعید بود. آن روز، آسمان کسی را از دست داد که میتوانست پزشک شود، معلم باشد، یا فقط یک پدر خوب... اما خودش راه دیگری را انتخاب کرده بود؛ راهی که پایانش خاک نبود، افق بود. اما اگر سعید تنها در میدان مین و آتش زیسته بود، شاید قصهاش در همان نقطه تمام میشد. چیزی که سعید را ماندگار کرد، نه فقط شهادتش، که شیوه فکر کردنش بود؛ نوری که در وصیتنامهاش روشن شد.
در آن چند برگ ساده، دنیایی نهفته است. سعید با زبانی صادقانه و بیتکلف، از قبر نوشت، از لحظه آزمون. نوشت: «اینجاست که باید ثابت کنید اهل کوفه نیستید...» و چه سنگینی دارد این جمله در زمانی که بیعملی، از هر دشمنی خطرناکتر است.
او از ما چیزی نخواست، جز فهم. گفت اگر میخواهید فراموشم نکنید، به گذشتهام فکر کنید و سپس به آیندهتان عمل کنید. خواست در مجالس اهل بیت(ع) شرکت کنیم، دعا بخوانیم، با جامعه باشیم، نه جدا از آن. حتی از پدر و مادرش خواست به جای تجمل، یک شمع روشن کنند بر مزارش؛ فقط یک شمع. گفت که مزار فاطمه زهرا(س) هنوز گمنام است، و دلش نمیخواست که یادش، سنگینتر از سادگی صدیقه طاهره باشد.
در وصیتنامهاش، خودش را «غرق در گناه» توصیف کرد؛ این، اوج فروتنی بود، از انسانی که خودش را بهتر از هر کس میشناخت. اما خواننده امروز، میان سطرهای آن وصیت، مردی را میبیند که با تمام توانش، برای حقیقت جنگید و در نهایت، از ما خواست که صادق باشیم... با خودمان، با خدا، و با راه شهدا.
اکنون سالها گذشته است و عکسها روی دیوارهاست، اما گاهی باید به عقب برگشت. به نوجوانی که بیصدا قد کشید، بلندتر از همه، بیآنکه داد بزند. به شهیدی که خواست فراموش نشود، نه با تابلو و بنر، بلکه با راهش، با صداقتش، با آن شمعی که اگر روشن شود، شاید مسیر زندگی خیلیها را عوض کند.
سعید اویسی، شهیدی بینامونشان نیست. نام او، نشانی از نسلی است که برای «بودن»، از «داشتن» گذشت. برای ماندن، رفت و برای آموختن، شهید شد.
الناز دادمهر
انتهای پیام