ساعت ۳ بعدازظهر بود. خورشید سوزان خوزستان، خاک سوخته جبهه را مثل تن رنجور مجروحان جنگ، داغ میکرد. ناگهان، صدای انفجار خمپارههایی پریشانی آسمان را بیشتر کرد. ترکشی بزرگ سینه مردی را که سالها برای آزادی میجنگید، شکافت. خونش روی خاک جاری شد؛ خونی که بوی عشق میداد. بوی «مصطفی» بوی «چمران».
هنوز هم وقتی باد از سوی دهلاویه میوزد، صدایش را میشنوی، گویی هنوز آنجاست؛ با همان چشمهای روشن، همان لبخند آرام و همان روح سرکشی که حاضر نشد در برکلی بماند، چون میدانست «جای مردان میدان است».
دکتر مصطفی چمران، فارغالتحصیل ممتاز دانشگاه برکلی، استاد دانشگاه و... عنوانهایی که میتوانست برایش یک زندگی اشرافی در آمریکا بسازند. اما وقتی صدای شیون کودکان فلسطینی را از پشت دیوارهای غربت شنید، همه چیز را رها کرد. مثل پرندهای که قفس طلاییاش را میشکند تا به آسمان آزادی برسد.
در لبنان، زیر آفتاب سوزان بیروت، مردی با عینک تهاستکانی و لباس ساده، کنار امام موسی صدر ایستاده بود. همانجا بود که «امل» متولد شد؛ نطفه مقاومتی که سالها بعد، اسرائیل را به لرزه انداخت. او به جوانان آموزش میداد «مهم سلاح نیست، مهم ایمان است».
انقلاب پیروز شده بود. چمران میتوانست پست وزارت را بگیرد و در دفتری مجلل بنشیند. اما پیراهن خاکی را به کت و شلوار رسمی ترجیح داد. وقتی به خوزستان رفت، چشمانش از دیدن رنج مردم پر از اشک شد. همانجا، روی شورهزار، زانو زد و گفت: «خدایا، من اینجا میمانم یا پیروزی یا شهادت».
در عملیاتهای سخت کنار رزمندگان میخوابید. گاهی نان خشک خیس شده در آب، غذایش بود. یک شب یکی از رزمندها از گرسنگی به خود میپیچید. چمران سهمیه غذای خود را به او داد و گفت: «من سیرم». دروغ میگفت اما عاشقان همیشه دروغگوهای مهربانی هستند.
ساعت ۱۰ صبح ۳ خرداد ۱۳۶۱ بود. خبر فتح خرمشهر مثل برق در جبهه پیچید. چمران، مرد همیشه استوار، آن روز بیاختیار گریه کرد. روی پل تخریب شده خرمشهر زانو زد و خاک شهر را بوسید بعد سرش را به سوی آسمان گرفت و گفت: «خدایا، شکرت که ما را ذرههای کوچک در این راه بزرگ قرار دادی» اما نمیدانست که فقط ۲۸ روز بعد، خودش هم به ملاقات خدا میرود.
صبح ۳۱ خرداد ۱۳۶۰، چمران مثل همیشه، با چهرهای آرام و متبسم، به خط مقدم رفت. یکی از بچهها نگران گفت: «دکتر، امروز وضعیت خط خطرناکه». او دستش را روی شانهٔ جوان گذاشت و گفت: «نترس ما از اینجا به بهشت میرویم».
ساعت ۳ بعدازظهر، خمپاره فرود آمد. ترکش، قلب مرد میدان را شکافت. وقتی پیکرش را برداشتند هنوز لبخند روی لبانش بود. گویی به ملاقات معشوق رفته است.
امروز، سالها از آن روز گذشته است.اما هنوز وقتی به تصویرش نگاه میکنی، گویی زنده است. گویی فریاد میزند «ای جوانان! جنگ تمام نشده. جنگ امروز جنگ مقاومت است.
امروز اگر چمران بود بیتردید در خط مقدم جنگ ایران و اسرائیل میایستاد وهمچنان فریاد میزد «پس ای شیپورچی، بنواز».
او در نطنز میایستاد، جایی که تأسیسات هستهای ایران زیر بمبهای سنگرشکن اسرائیل آسیب دیده است، در کرمانشاه بود، جایی که پایگاههای موشکی هدف قرار گرفتهاند، در تهران میجنگید، جایی که اسرائیل ادعا کرده کنترل آسمان را در دست دارد و در نهایت همان حرفی را میزد که همیشه میگفت «مهم نیست سلاح دشمن چقدر پیشرفته است، مهم این است که ما تا آخرین نفس بایستیم».
جوانان! جنگ امروز، فقط موشک و پهپاد نیست. جنگ امروز، جنگ ارادههاست. اسرائیل میخواهد ما را تسلیم کند اما شما باید مثل من و همرزمانم در خرمشهر پیروزی را از دل بحران بیرون بکشید. اگر امروز اشک میریزید، این اشکها باید تبدیل به خشم مقدس شود. اگر امروز درد دارید، این درد باید شما را قویتر کند و اگر امروز میترسید بدانید که چمران هم ترس را میشناخت اما با ایمان از آن گذشت...
یادداشت: مریم اصغرپور
انتهای پیام