«اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است»
کد خبر: 4159389
تاریخ انتشار : ۰۹ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۳
معرفی کتاب؛

«اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است»

کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» با مصاحبه و تدوین «سیده صغری جوادی» مروری بر خاطرات «آزادگان» استان اردبیل به رشته تحریر در آمده است.

«اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است»به گزارش ایکنا از اردبیل، به نقل از دفاع‌پرس از اردبیل، کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» با مصاحبه و تدوین سیده صغری جوادی مروری بر خاطرات آزادگان استان اردبیل به رشته تحریر در آمده این کتاب در ۲۷۲ صفحه توسط انتشارات «خط هشت» منتشر شده است.

کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» ضمن مرور خاطرات آزادگان استان اردبیل به خصوصیات اخلاقی و ولایتمداری و روابط با خانواده، آشنایان و دوستان پرداخته و آزادگان را به عنوان الگوی اخلاقی معرفی می‌کند.

در بخشی از این کتاب آمده است:

«سه ماهی بود که از جبهه دور افتاده بودم، دلتنگی عجیبی داشتم. دلم هوای جبهه کرده بود. خیلی دلم می‌خواست دوباره اردبیل را با تمام خاطرات خوب و شیرین‌اش ترک کنم و به جبهه که خود را متعلق به آن جا می‌دانستم برگردم. دیگر دلم طاقت نیاورد و با گرفتن کارت اعزام از پادگان تبریز، در بیست و چهارم بهمن سال ۱۳۶۲ به جبهه جنوب اعزام شدم.

این اولین بار بود که در این منطقه حضور می‌یافتم. دوبار قبلی در منطقه جنگی غرب، حضور داشتم. هرچه اصرار کردم مرا به خط مقدم جبهه در جزیره مجنون منتقل کنند، قبول نکردند. در گوشه‌ای نشسته بودم و داشتم با خود فکر می‌کردم که چرا خدا مرا تا اینجا خوانده، ولی نمی‌خواهد در خط مقدم باشم؟ در افکار خود غرق بودم که یکی از سربازان آمد و خبر مجروح شدن خواهر زاده‌ام در جبهه را داد از شنیدن خبر ناراحت شدم و عرق سردی پیشانی ام نشست، اشک از چشمانم سرازیر شد. بچه‌ها با دیدن این وضع، دلداری ام دادند و گفتند: زخمش کاری نیست. در حالی که به‌شدت ناراحت بودم ناگهان فکری در ذهنم جرقه زد، انگار نفت در چراغم ریخته باشند از چشمانم نور می‌بارید.

دوان دوان خود را به فرمانده رساندم و با التماس خواستم جای خواهرزاده‌ام را در گروهان اعزامی گردان حضرت قاسم(ع) به خط مقدم بگیرم. فرمانده قبول نمی‌کرد و می‌گفت: اول برو خواهر زاده‌ات را ببین، بعد بیا به خط مقدم. باید از این فرصت استفاده می‌کردم. شاید اگر این فرصت را از دست می‌دادم دیگر توفیق این حضور برایم فراهم نمی‌شد. شروع کردم به خواهش و تمنا. بعد از اصرار فراوان قبول کرد. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم».

انتهای پیام
captcha